دستمال سبز

عزیزالله ایما
a_ima_7@hotmail.com





در غبار غروب گویی کسی نمی پنداشت که کسی از پل میگذرد. هنوز نخستین گامش را به زمین آن سوی پل نگذاشته بود که تیر باران شد.

از پنجره میدیدم که جهندهء بالای قبر به رنگ چادرش میماند. او چادر سبز میپوشید. گفتی از قبرستان صدا
می آید:
« هفت سال پیش ، شبی که فرامرز را با دست خونچکان به خانه آوردند ، پدرم گلوله را با کارد داغی از بازوی چپش بیرون میکرد ، مادرم که خویشی نزدیکتری با او داشت میگریست و من تمام شب بیدار بودم . نیمه های شب، پدر و مادرم خواب بودند ؛ جز من کسی صدای فرامرز را نمیشنید . فرامرز آب میخواست . جام آب را بردم. فرامرز با تکان از جایش بلند شد . چراغ خیره یی در برابرش میسوخت . آب را به دستش دادم . دستم از جام جدا نشده بود که دست بزرگ فرامرز با انگشتانش دور جام را محکم گرفت . تب دستش به سراپای تنم دوید . قلبم داغ شد . فرامرز آب را سر کشید و دوباره جام را به دستم داد . این بار هردو دستم دست فرامرز را لمس کردند. فرامز دست چپم را آهسته در دستش فشرد و سوی لبانش نزدیک کرد و پشت دستم را به لبهایش مالیده بوسید .
با جام خالی سوی بستر خواب رفتم . شب چنان آرام بود که گویی هیچ جنبنده یی جز دل من در سکوت تاریک نمیجنید . آن شب چنان خوابم برد که سحر گاهان هیاهوی پرنده گان پشت پنجره هم خوابم را نیاشفتند. تازه چشم گشوده بودم که صدای پدرم می آمد : فرامرز دگه از مرز گذشته!
بلند شدم .حس کردم همه چیز بی روح است ـ دیوارها ، صدای پدرم وحتا نگاه مادرم .
فهمیدم که او رفته است . پرندهء زخمی پرواز کرده وپرندهء زخم خوردهء دیگری در قفسی می تپد. مادرم بسترش را جمع کرده بود . چراغش در روشنی آفتاب نیز روشن بود . مادرم گفت ، چراغش را خاموش کنم . چراغ را خاموش کردم . تپش قلبم بیش تر شد . گویی چراغ دیگری درتاریکی جانی روشنایی می یافت .»

انگار او بالای قبرش ایستاد . پارچهء سبزِدرفش را به دورش پیچید و گفته هایش را باز گفت :

« سالی بعد پهلوی آن درخت بزرگ و بلند، سواری تند از کنارم گذشت. ده ها قدم پیش رفت و اسبش را دوباره برگشتاند. در برابرم ایستاد و از اسب فرود آمد. بدون آن که نگاهی کنم، میخواستم بروم که صدایی بلند شد ـ صدای فرامرز! ا و دستمال سبزی را به دستم داد. »


***

دو طرف دهکده را کوهی گرفته است ـ جانب قبرستان و جانب مشرق را. میگویند آن سوی کوهستان ها مردمانی زنده گی میکنند که مذهب دیگری دارند . یک سو دریاست و سوی دیگر جنگل . آن سوی دریا مردمانی اند که به زبانی غیر از زبان ما سخن میگویند، و مردم آن سوی جنگل نیز زبان دیگری دارند .
در میان انبوه قبر ها، جز عده یی که به مرگ خود و یا هنگام تجاوز سربازانِ بیگانه جان سپرده اند؛ دیگران همه در مرز هاو حصار هایی که خود ساخته اند، جان باخته اند.


صبحگاهِ روزی که پریما گفت :
« مردی چون فرامرز را دیدم که از بالای رود گذشت.»
تا نشستن آفتاب، میان خط های کشیده شده، متارکه برقرار بود. پیش از آن که آفتاب دامن روشنش را از مزرعه ها بر چیند، شعرِ دستمال سبز را که تازه سروده بودم به پریما خواندم :


صدای اه اهِ چوب شکن پیر
از زیر درختان دهکده
بلند است
دخترک
به بهانهء آن که پدر پیرش را نگاه میکند
پنجره را گشوده و غرق تماشای رهگذریست
که قامتش
به عاشق گمشده اش میماند
و به یاد می آورد آن روز را
پهلوی آن درخت سپیدار
که مرد گفته بود:
" دستمال سبز خاطره هایم را
بر سر همیشه دار!"
و امروز
بسیار سال شد
کان مرد با سلاح
از پل گذشت و رفت
و دخترک هنوز
موی سپید خود را
با دستمال سبز
پنهان نموده است.

در زیر سروده نوشته بودم: چاشتگاه چهارشنبه چهارم ماه.
شعررابا دقت تمام شنید وا شک در چشمانش حلقه زد.


در تکهء سبزِ بالای قبر پریما، نوشته شده است:
شامگاه چهار شنبه چهارم ماه .

پایان

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32870< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي